چندی از صومعه در دیر مغان باید رفت
قدمی چند پی مغبچگان باید رفت
نقد جان را به سر کوی بتان باید داد
پاک شو پاک که در عالم جان باید رفت
عیش کن عیش که دوران بقا چیزی نیست
باده خور باده که در خواب گران باید رفت
می ز مینا به قدح ریز و ز عشرت مگذر
که به حسرت ز جهان گذران باید رفت
مژه و ابروی او دیدم و با دل گفتم
که به جان از پی آن تیر و کمان باید رفت
جوی خون از مژه ام کرده روان دل یعنی
که به جولان گه آن سرو روان باید رفت
از غم روی تو بی صبر و سکون باید رفت
وز سر کوی تو بی نام و نشان باید رفت
گر به حسرت ندهم جان گرامی چه کنم
کز سر راه تو حسرت نگران باید رفت
خط سبز از رخ زیبای تو سر زد افسوس
که از این باغ به صد آه و فغان باید رفت
حسرتم سوخت زمانی که فروغی می گفت
کز درت با مژهٔ اشک فشان باید رفت